سیب :


من به تو خندیدم    
چون که می دانستم
تو به چه دلهره سیب را از باغچه همسایه دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی که باغبان همسایه پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک٬ لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو
تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم 
چه می شد که اگر باغچه کوچک ما سیب نداشت
؟