مادر مرد از بس که جان ندارد


آخرای بهمن بهمون قول داد تا اردیبهشت برگرده.همون موقعم کلی حالمونو گرفت. همه ی امیدمون به این بود که تا اردیبهشت از دست "قطبی" راحت میشیم.اون موقع هنوز نمیدونستیم گرین کارت گرفته و تا شهریور قراره پیش دخترش تو آمریکا بمونه.خیلیا خوشحال شدن که داره میره پیش دخترش.خیلی وقت بود ندیده بودش، واسه همین خودشم خیلی خوشحال بود...

۲۳ اسفند بلیط داشت…یه دفه یه غده در آورد.به خاطر اون، بلیطش موند واسه ۲۹…عملش کرد غده رو درآورد.دیگه قرار بود ۲۹بره.خودشم گفته بود که مثه اینکه امسال قراره خودش سفره هفت سین بچه هاشو بچینه....

اولین روز مدرسه بعد از عید هنوز تو عالم هپروتِ بعد از عید بودیم که یکی از بچه ها خبر فوتشو بهمون داد…اولش هیچ کس باور نکرد …همه انتظار داشتن دروغ باشه… کی فک میکرد یه روزی یه آدم به اون خوبیم قراره بمیره ؟؟…۵۰-۶۰ سال واسه مردن خیلی زوده نه ؟! روز سفرش همون روز ۲۹ لعنتی، رو صندلی…تو خونه ش… سکته کرد …قلبش وایساد…فک نکرد خیلیا دوسش دارن…فک نکرد با مردنش اون همه آدمی که دوسش دارن چی میشن … دلش به حال خانواده شم نسوخت… کاش قبلش تکلیف این همه آدمو مشخص می کرد…

هر چی سعی میکنیم که باور کنیم کمتر باورمون میشه...شاید اگه یکی دیگه ، یه معلم دیگمون بود انقد واسمون غیر قابل باور نبود…آخه معلم نبود…یعنی مثه معلم نبود …
 کسی بود که با جون و دل خونوادش ، بچه هاش ، کارش و درسشو دوس داشت…واسه همینه که هر وقت یادش میوفتیم ناخودآگاه ناراحت میشیم… این یکی یه چیز دیگه بود.بازم خوش به حالش که خوب رفت …

کاری از دستمون بر نمیاد جز فاتحه خوندن واسه آرامش روح بزرگش…….