چی بودیم چی شدیم !

کلاس سوم دبستان که بودم (‌ ۷-۸ سال پیش )‌ معلممون گیر داده بود همه باید مقاله بیارن.حالا موضوعشم فرق نمیکرد فقط باید میاوردیم . نمره م نداش. واسه خر کردنمون گفتن اداره جایزه میده به اونایی که خوب باشه
منم عقده ی جایزه داشتم نشستم نوشتم ! مثکه بعدام فرستادنش اداره  برنده شد . جایزه مایزه که ندادن. فک کنم یه دونه از این کارتای هزار آفرین دادن بهم !
دیروز  یه دفه داستانرو پیدا کردم  فقط ۵ دیقه بعد خوندنش داشتم میخندیدم 
(نوشته های تو پرانتز مال الآنه )‌
:
 <قلمی بودم که درون مکتبی خدمت میکردم . روزی یکی از هنرجویان که پسر (‌ چرکنویس داستانرو که دادم به معلمه کیلید کرد که نباید بنویسی دختر ! میگف اداره مورد میگیره !!!) باهوش و خوش قلبی بود از استاد خواست که مرا چند دقیقه ای به او بدهد ( من دختره رو خوش قلب و اینا نوشته بودما ) . استاد این کار را کرد و به او گفت : مال خودت باشد. من به آن احتیاجی ندارم . دیگر پیر شده ام. این قلم برازنده ی دستان توست (‌ خودمم تو کف این کلمه های قلمبه سلمبه مم ! ) پسرک از استاد تشکر کرد و از آنجا رفت (‌معلمه رو از آنجا رفت خط کشیده )از قضا آن روز تکالیف زیادی داشتند و او میبایست ۱۰۰ صفحه مینوشت ( این نشون میده که سر این تکلیفا ی مسخره کلی به ما تحت فشار وارد میوردن ) او بعد از خریدن یک مرکب و مقداری کاغذ به خانه رفت.خانه ی او کلبه ای ساده و زیبا بود که در وسط آن حوض کوچک زیبایی قرار داشت ( بالاخره باید یه جا واسه وضو گرفتن میداشته بود ) بر روی طاقچه ۱ جانماز کوچک نیز قرار داشت (‌ جمله رو اصلاح کرده نوشت : بر روی طاقچه جانماز کوچکی قرار داشت !) هنرجو ( برا ضایع کردن معلمه به جای اینکه دخترارو بکنم پسر نوشتم هنرجو) بعد از رسیدن به خانه لباسهایش را عوض کرد و پشت میز نشست . مرا در دست گرفت و شروع به نوشتن کرد. ظهر بعد از اذان وضو گرفت و شروع به نماز خواندن کرد. بعد دوباره مشغول نوشتن شد.تا شب همینطور مینوشت تا اینکه دوباره اذان گفتند (‌ جوزدگیه دیگه ! فک کنم اونموقعها تازه واسمون جشن تکلیف گرفته بودن تو حال و هوای خدا و عرفان و اینا بودم )بعد از نماز کمی دراز کشید و استراحت کرد. سپس چند دانه خرما خورد و دوباره مشغول نوشتن شد ( یحتمل زیادی واسمون از دوران ظهور اسلام توضیح داده بودن !‌اسغفرالله )تا ساعت ۲/۱ ( یک دوم ) ورقه ها نوشته شده بود.اما هنوز ۵۰ صفحه ی دیگر باقی مانده بود ( میخواستم هنر ریاضی خودمو به نمایش بذارم )او دیگر خسته بود . روی زمین دراز کشید و با خود گفت :خدایا خودت به من کمک کن  و آن قدر خسته بود که به خواب فرو رفت.در همان لحظه ( یه دیقه م نکشیده لاکردار !) زنگ در به صدا در آمد. هنرجو هراسان از خواب پرید و در را باز کرد. مردی با چهره ای نورانی پشت در ایستاده بود . عبای سبز قشنگی به تن داشت. سپس ( روش خط کشیده ) با صدایی زیبا گفت : سلام.آمده ام تا به تو کمک کنم . اجازه میدهی بیایم داخل ؟ هنرجو که از فرط خستگی حتی نمیتوانست حرف بزند در را باز کرد تا مرد به داخل بیاید‌ .سپس به رختخواب رفت تا بتواند او را تماشا کند ( رو میخوادا ! ) مرد پشت میز نشست مرا در دست گرفت و شروع به نوشتن کرد . چه دست های نرمی (‌آه !)‌ چقدر زیبا مینوشت . مرد با سرعت زیادی مینوشت به طوری که تا ساعت ۱ شب(‌ خط زده نوشته یک شب ) همه ی ورقه ها نوشته شده بود(  یه  ساعت طول کشیده کلهم ). مرد پس از امضای ورقه ها اسم خود را پایین صفحه نوشت و رفت .صبح هنرجو از خواب برخاست و بعد از نماز صبح به سوی ورقه ها رفت ابتدا متعجب و خوشحال شد.اما این شادی دیری نپایید (!) چون پسرک به آخرین ورقه نگاه کرد ( یا علی) با چشمانی اشک بار ( همون اشک آلود ) و با صدایی گرفته گفت : مهدی !!!! خدایا مرا ببخش مرا ببخش . مهدی ؟ او دیگر که بود ؟ پسرک با آشفتگی زیاد از خانه بیرون رفت.اما من همچنان به مهدی می اندیشیدم . او که بود ؟؟!>

نه خدایی حال میکنین آخرشو چه جوری تموم کردم ؟!اون موقع همه به این نتیجه رسیده بودن که من آخرش یه نویسنده ی گت و گنده یی میشم !
معلمه تو کلاس خوندش بعد برگش به ماها گفت : شماها نباید در و روی غریبه ها وا کنین ! اینیم که میبینین بهار نوشته فقط داستانه!! اینجوریم نیس که بگین خدایا کمک بعد حضرت مهدی یهو ظهور کنه ! شماها باید مثه این هنرجوئه مدام نمازاتونو بخونین و آدمای با خدایی باشین تا خدام باهاتون باشه ( اند استدلال)  خدا خیلی مهربونه . اما اگه نمازاتونو نخونین ممکنه بفرستتون جهنم (‌ چقد ما گاو بودیم که به حرفای این گوش میکردیم !) آخرشم نتیجه گرفت که باید خوب زندگی کنیم و هی نماز بخونیم تا هی خدا از گناهامون کم کنه !!!

پ.ن :‌اگه حال داشتم اسکن میکنم صفحه ی نوشته مو میذارم اینجا که همه مستفیض شن از دس خطم
پ.ن.ن : خب !‌ اینم پشت و روش ( این ستاره هاش منو مرده !‌)

وایید

عمری فک نمیکردم اینجا واشه !

نوشی

۱ )خوابگرد :
همسایه عزیز:
 نوشی جان
به من بگو به جز این که خبر گرفتاری‌ات را این‌جا بگذارم و درخواست کنم که دیگران هم از گرفتاری حقوقی تو غافل نباشند و به قول ملکوت صدای تو را به عنوان یک زن انعکاس دهند تا شاید به گوش مسولان قضایی برسد، خودت بگو همسایه‌ی سر به زیر همه‌ی ما؛ چه کار دیگری می‌توانم بکنم؟

۲ ) مخاطب پست امروز من فقط یک نفره : مردی به اسم سرجیو ، بابای جوجه های نوشی

۳ )نوشی: من نیاز به کمک فوری یه وکیل دادگستری (ترجیحا خانوم و البته نه دانشجو) دارم که فردا از ساعت هفت و ربع صبح تا خدا میدونه کی عصر در کنارم باشه. ما فرصت ابطال تمبر و واگذاری وکالت به ایشون رو قطعا نخواهیم داشت. (چون ممکنه یه صبح تا ظهر طول بکشه و وقت منم خیلی کمه) اما مایلم ایشون همراه من باشه تا در صورتی که کسی جایی بخواد از بی اطلاعیم نسبت به قوانین حقوقی استفاده کنه به داد من برسه. این جوری من دوباره یه روز دیگه عقب نمی افتم.

۴ ) دعای دسته جمعی برای نوشی