بی مزگی من!

                                ©  Cameron/AAFI001212

سلام:

اول از همه از همه ی اونایی مه تو مطلب قبلی کامنت گذاشتن ممنون و معذرت!به خصوص خانوم یا آقای لال که کامنتشون خیلی جالب بود!
به هر جهت خوشحال میشم که نظراتتونو بخونم و از اونا استفاده کنم.فقط یه چیزی کسی از صبح سحر خبری نداره؟؟؟

بیا...

© Franco Vogt/AX050406
بیا بیندیشیم به زمانه ی پر های و هویی که در آن گام برمیداریم

به زشتی ها و زیبایی هایش.به غم و شادیهای گذرانش

و به هر چه که به ما می آموزدو از ما میگیرد

بیا ببینیم

چشمه هایی را که هنوز هم زلال و پاکند و سنگهایی را که هنوز هم

با لطافت روی هم می لغزند

بیا چشممان را به روی تازه ها باز کنیم.

و طلوع وغروب ، شب و روز ، تاریک و روشن ، سیاه و سفید

را هر گونه که هست ببینیم

بیا برویم

به هر کجا که ما را به ما نزدیک کند

به هر کجا که صدای قلبمان جاده اش را برایمان ترسیم کند.

بیا بخوانیم

هر چه را که لیاقت خواندن دارد و هر چه را که بر ما بیفزاید

هر چند کوچک و نا چبز.آن قدر بخوانیم تا بدانیم که چرا باید خواند.

آری بیندیشیم به تمام آنچه که باید اندیشید...

سیب :


من به تو خندیدم    
چون که می دانستم
تو به چه دلهره سیب را از باغچه همسایه دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی که باغبان همسایه پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک٬ لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو
تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم 
چه می شد که اگر باغچه کوچک ما سیب نداشت
؟