بیا بیندیشیم به زمانه ی پر های و هویی که در آن گام برمیداریم
به زشتی ها و زیبایی هایش.به غم و شادیهای گذرانش
و به هر چه که به ما می آموزدو از ما میگیرد
بیا ببینیم
چشمه هایی را که هنوز هم زلال و پاکند و سنگهایی را که هنوز هم
با لطافت روی هم می لغزند
بیا چشممان را به روی تازه ها باز کنیم.
و طلوع وغروب ، شب و روز ، تاریک و روشن ، سیاه و سفید
را هر گونه که هست ببینیم
بیا برویم
به هر کجا که ما را به ما نزدیک کند
به هر کجا که صدای قلبمان جاده اش را برایمان ترسیم کند.
بیا بخوانیم
هر چه را که لیاقت خواندن دارد و هر چه را که بر ما بیفزاید
هر چند کوچک و نا چبز.آن قدر بخوانیم تا بدانیم که چرا باید خواند.
آری بیندیشیم به تمام آنچه که باید اندیشید...
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره سیب را از باغچه همسایه دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی که باغبان همسایه پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک٬ لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو
تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
چه می شد که اگر باغچه کوچک ما سیب نداشت؟